بفرمود تا از شگفتی بسی


نمودند گرشاسب را هر کسی

ز تاریکی و آتش و باد و ابر


ز غول و دژم دیو وز شیر و ببر

نشد هیچ از آن کند گرد دلیر


گذشت از میان همچو غرنده شیر

چو زی اژدها ماند یک میل راه


بدیدند در ره یکی دیده گاه

برو خانه ای از گچ و خاره سنگ


درش آهنین، راه دشوار و تنگ

خروشان ز بامش یکی دیده دار


که ای بیهشان نیست جانتان به کار

چه گردید ایدر چه جای شماست


کزآن سو نشیمنگه اژدهاست

اگر زان دره سر یکی برکشد


هم این جایگه تان به دم درکشد

ز مردم پرداخت این بوم و مرز


هم از چارپای و هم از کشت و رز

من ایدر بوم روز و شب دیده بان


چو آید شب آتش کنم در زمان

که تا هر که بیند گریزند زود


نشانست شب آتش و روز دود

سپهبد بدو گفت جایش کجاست


چه مایست بالاش برگوی راست

نشیمنش گفت این شکسته دره


که بینی پر از دود و دم یکسره

بدین خانه هر گه که ساید برش


ز بالای دیوار باشد سرش

گریزید از ایدر که نا گه کنون


از آن کوه پایه سرآرد برون

گو پهلوان گفت چندین مگوی


من از بهر او آمدم جنگجوی

هم اکنون بدین گرزه صد منی


به آرمش از آن چرم اهریمنی

بخوابم تنش خوار بر خاک بر


سرش بسته آرم به فتراک بر

بدو دیده بان گفت کای گرد کین


گرش هیچ بینی نگویی چنین

برو کارگر خنجر و تیر نیست


دم آهنج کوهیست نخچیر نیست

نسوزد تنش زآتش و تف و تاب


ز دریاست خود بیم نایدش از آب

نبینی ز زهرش جهان گشته رود


همه شخ سیاه و همه که کبود

پذیره مشو مرگ را زینهار


مده خیره جان را به غم زینهار

همان ده دلاور ز خویشانش نیز


بسی لابه کردند و نشنود چیز

ز تریاک لختی ز بیم گزند


بخورد و گره کرد بر زین کمند

مر آن ویژگان را همانجا بماند


به یزدان پناهید و باره براند

درآمد بدان دره آن نامدار


یکی کوه جنبان بدید آشکار

برآن پشته بر پشت سایان به کین


ز پیچیدنش جنبش اندر زمین

چو تاریک غاری دهن پهن و باز


دو یشکش چو شاخ گوزنان دراز

زبان و نفس دود و آتش به هم


دهان کوره آتش و سینه دم

به دود و نفس در دو چشمش زنور


درفشان چو در شب ستاره ز دور

ز ثف دهانش دل خاره موم


ز زهر دمش باد گیتی سموم

گره در گره خم دم تا به پشت


همه سرش چون خار موی درشت

پشیزه پشیزه تن از رنگ نیل


ازو هر پشیزی مه از گوش پیل

گهی چون سپرها فکندیش باز


گهی همچو جوشن کشیدی فراز

تو گفتی که بد جنگیی در کمین


تنش سر به سر آلت جنگ و کین

همه کام تیغ و همه دم کمر


همه سر سنان و همه تن سپر

چو بر کوه سودی تن سنگ رنگ


به فرسنگ رفتی چکاکاک سنگ

ببد خیره زو پهلوان سترگ


به دادار گفت ای خدای بزرگ

توانایی و آفرینش تراست


همی سازی آنچ از توانت سزاست

کنی زنده هرگونه گون مرده را


دهی تازگی خاک پژمرده را

نگاری تن جانور صدهزار


کزیشان دو همسان ندارد نگار

ز دریا بدینگونه کوه آوری


جهانی ز رنجش ستوه آوری

تو ده بنده را زورمندی و فر


که از بنده بی تو نیاید هنر

بگفت این و زی چرخ کین دست برد


به کوشش تن و جان به یزدان سپرد

سمندش چو آن زشت پتیاره دید


شمید و هراسید و اندر رمید

نزد گام هرچند برگاشتش


پیاده شد از دست بگذاشتش

بر اژدها رفت و بفراخت دست


خدنگی بپیوست و بگشاد شست